ما با قصه ها و کتابها بزرگ شدیم و قصه های زیادی هست که در زمان بچگی دوستشان داشتم: نمکی، بزبز قندی، ماه پیشونی، هانسل و گریتل، سیندرلا و. اما از بین همه اینها، فقط یکی است که هنوز هم خیلی دوستش دارم و وقتی مرورش میکردم، دقیقا یادم بود که در زمان بچگی، هر کجای این قصه چه حسی داشتم و چه هیجانی را تجربه میکردم!
البته قسمت کوچکی را هم فراموش کرده بودم و از شیرین کمک گرفتم.
و حالا این شما و این داستان محبوب بچگیهای من: ته پاره!
داستان ته پاره از آنجایی شروع می شود که پیرمردی فقیر، در آخرین لحظه های عمرش، کلید انباری را که سالها قفل بوده به پسر بزرگش میدهد تا بعد از مرگش، دارایی مختصرش را بین برادرها تقسیم کند.
پیرمرد میمیرد و سه پسرش، در انبار، فقط سه چیز بی ارزش پیدا میکنند:
یک نردبان که یکی از پله هایش شکسته است، به پسر بزرگه میرسد.
یک گربه که از شدت گرسنگی نیمه جان شده است به پسر وسطی.
و یک "ته پاره" به پسر آخری.
حالا ته پاره چیست؟ یک بطری (قمقمه) پلاستیکی بزرگ را در نظر بگیرید که تهش پاره شده باشد (البته یادم نیست این ته پاره خود این قمقمه است یا صرفا ته قمقمه که پاره و از قمقمه جدا شده!)
خلاصه این که پسرها ارثشان را برمیدارند و راه می افتند دنبال سرنوشتشان؛ آنها سر یک سه راهی از هم جدا می شوند (حالا این که آیا اگر اینها چهار تا برادر بودند، شهرداری در آن قسمت چهارراه میساخت یا نه را نمیدانم و در داستان هم به آن اشاره ای نشده است!)
پسر بزرگه بعد از کمی پیاده روی، گرسنه می شود، با استفاده از نردبان از دیوار باغی بالا میرود تا کمی میوه بچیند و بخورد. ولی از بدشانسی، پایش را روی پله شکسته میگذارد و تالاپی می افتد روی زمین و پایش میشکند. او را در بیمارستان زندان بستری میکنند.
پسر وسطی، وقتی گرسنه میشود در خانه پیرزنی را میزند و از او غذا میخواهد. پیرزن او را به داخل میبرد و یک سینی نان و پنیر جلویش میگذارد. پسرک یک لقمه میخورد، اما همین که میخواهد لقمه دوم را بگیرد، میبیند چیزی باقی نمانده و دو تا موش کف سینی است. پیرزنه میگوید که خانه اش پر از موش است و از دست موشها مواد غذایی را به سقف آویزان کرده. پسره پیشنهاد میدهد چیزی به گربه اش بدهند تا کمی جان بگیرد و حساب موشها را برسد. پیرزن یک کاسه ماست میآورد و همان طور که ایستاده (تا موشها به ماست حمله نکنند و نخورند!) با قاشق میگذارد دهان گربه. گربه هم با یک کاسه ماست جان میگیرد!!! و همه موشها را شکار میکند. پیرزن پسر را به فرزندی میپذیرد!
اما بشنوید از پسر سوم و ته پاره!
پسر سومی تا شب راه میرود. شب خسته و کوفته میرسد به یک خرابه و تصمیم میگیرد شب را همان جا بماند. اما ناگهان صدای پا میشنود و از ترس میرود داخل تنوری که گوشه مطبخ خرابه است و ته پاره را روی در تنور میگذارد. بعد از سوراخ کوچکی که پایین تنور گلی هست بیرون را نگاه میکند ببیند چه خبر است.
میبیند چند تا حیوان وحشی، ببر، شیر، پلنگ، خرس، گرگ، روباه و. دور تنور جمع شده اند و با هم حال و احوال میکنند. بعد یک دفعه روباه میرود روی ته پاره می ایستد و میگوید: بوی آدمیزاد میشنوم و دمش را تاب میدهد و شترررررق میکوبد روی ته پاره. همه حیوانات فرار میکنند. بعد کم کم دوباره برمیگردند.
روباه میگوید: همان طور که میدانید ما هر هفته اینجا جمع میشویم و یک راز را با هم در میان میگذاریم و امشب نوبت من است. بعد در مورد دختر پادشاه حرف میزند که مدتهاست بیمار است و هیچ پزشکی از سر تا سر دنیا نتوانسته درمانش کند. پادساه قول داده هر ش را درمان کند، داماد و جانشینش شود.
درمان دختر پادشاه مغز سگ فلان چوپان است ولی این چوپان عاشق سگش است و به راحتی آن را نمیفروشد. حالا راه حل چیست؟ سه تا موش هستند که شکمشان پر از طلاست و هر روز میروند زیر فلان پل، طلاهایشان را آفتاب می کنند (اصلا هم برای ما سوال پیش نمیآمد که موشها طلای توی شکمشان را چه طوری آفتاب میکنند آن هم زیر پل!!!) هر کس این سه موش را بگیرد و طلاهایشان را بردارد میتواند با آنها سگ را بخرد و بکشد و مغزش را بدهد به دختر بخورد. بعد دختر را یک بار در آب سرد و یک بار در آب گرم بیندازد تا خوب شود.
روباه وسط این حرفها، دو سه بار دیگر هم میگوید بوی آدمیزاد میشنوم و دمش را روی ته پاره میکوبد و فرار میکنند و برمیگردند و حرفهایشان را ادامه میدهند.
فردا صبح، پسر میرود همه کارهایی که روباه گفته را انجام میدهد و وقتی دختر را در آب گرم و سرد میاندازد، دو تا کرم از سوراخهای بینی دختره بیرون می آید و حالش خوب می شود!!!!
خلاصه پسره داماد پادشاه و بعد جانشین او میشود. یک بار هم در بازدید از زندان برادرش را می بیند و نه تنها آزادش میکند که به او مقام وزیر دست راست بودن هم میدهد!!! آن یکی برادرش را هم پیدا می کند و وزیر دست چپش میکند و سالیان دراز به خوبی و خوشی در کنار هم، در قصر زندگی میکنند
با تشکر از دعوت دوست خوبم
همه کسانی که این پست را میخوانند دعوتند
۱. دانشجوم با یه لحن حماسی داشت میگفت:
نسل الان فرق کردهن و دانشاموز و دانشجو راحت از معلم و استاد انتقاد میکنن و مث قدیما نیست که بترسن.
منم با اون لحن مخصوصم که معلوم نیست شوخیه یا جدی، گفتم:
باشه همین الان شما از من یه انتقاد کن تا از این درس بندازمت!
یه لحظه موند؛ بعد همه با هم خندیدیم. :)))
۲. دانشجوهام گفتن:
استاد چرا شما رنگی نمیپوشید؟
یه مانتوی چهارخونهای سفید و مشکی پوشیده بودم و بقیه تیپم مشکی بود. بلافاصله بعد از دانشگاه رفتم دو تا مقنعه رنگ روشن خریدم :) یه همچین استاد پایهایاما!
۳. دانشجوم گفت:
استاد یه چیزی بگم ناراحت نمیشید؟
یه کم استرس گرفتم ولی با لبخند گفتم:
نه عزیزم. بگو.
گفت:
دکمه پایینی مانتوتون رو اشتباه بستین.
۴. یه وقتایی کلاسم مث کافه میشه به دانشجوهام گفتهم به شرطی که حواس بقیه رو پرت نکنن و بو تو کلاس راه نیفته میتونن خوراکی بخورن. حالا این ور کلاس رو نگاه میکنی یکی داره نسکافه میخوره؛ اون ور یکی کیک و شیر کاکائو دستشه. اصن یه وضی! خودم که راضیام.
۵. با یکی از همکارها تازه اشنا شده بودم. فامیلم رو که گفتم با لبخند گفت:
عه پس استاد امیریان شمایید. اتفاقا میخواستم بشناسمتون. آخه دانشجوهای یکی از کلاسام همهش میگن ما فلان درس رو با استاد امیریان داشتیم و خیلی راضی بودیم و خوب بود. ولی درسمون رو دادن به یه نفر دیگه.
درباره این سایت