۱. دانشجوم با یه لحن حماسی داشت می‌گفت:

نسل الان فرق کرده‌ن و دانش‌اموز و دانشجو راحت از معلم و استاد انتقاد می‌کنن و مث قدیما نیست که بترسن.

منم با اون لحن مخصوصم که معلوم نیست شوخیه یا جدی، گفتم:

باشه همین الان شما از من یه انتقاد کن تا از این درس بندازمت! 

یه لحظه موند؛ بعد همه با هم خندیدیم. :)))


۲. دانشجوهام گفتن:

استاد چرا شما رنگی نمی‌پوشید؟ 

یه مانتوی چهارخونه‌ای سفید و مشکی پوشیده بودم و بقیه تیپم مشکی بود. بلافاصله بعد از دانشگاه رفتم دو تا مقنعه رنگ روشن خریدم :) یه هم‌چین استاد پایه‌ای‌اما!


۳. دانشجوم گفت: 

استاد یه چیزی بگم ناراحت نمی‌شید؟ 

یه کم استرس گرفتم ولی با لبخند گفتم: 

نه عزیزم. بگو.

گفت:

دکمه پایینی مانتوتون رو اشتباه بستین.


۴. یه وقتایی کلاسم مث کافه می‌شه به دانشجوهام گفته‌م به شرطی که حواس بقیه رو پرت نکنن و بو تو کلاس راه نیفته می‌تونن خوراکی بخورن. حالا این ور کلاس رو نگاه می‌کنی یکی داره نسکافه می‌خوره؛ اون ور یکی کیک و شیر کاکائو دستشه. اصن یه وضی! خودم که راضی‌ام.


۵. با یکی از همکارها تازه اشنا شده بودم. فامیلم رو که گفتم با لبخند گفت:

عه پس استاد امیریان شمایید. اتفاقا می‌خواستم بشناسمتون. آخه دانشجوهای یکی از کلاسام همه‌ش می‌گن ما فلان درس رو با استاد امیریان داشتیم و خیلی راضی بودیم و خوب بود. ولی درسمون رو دادن به یه نفر دیگه.

چالش داستان محبوب بچگیامون ^_^

از دفتر خاطرات یک مدرس

یه ,استاد ,رو ,یکی ,گفتم ,  ,استاد امیریان ,یکی از ,با لبخند ,حالا این ,این ور

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کتابخانه عمومی شهدای فارسجین postck projmatlab شرکت سامان بایگان منطق بیان مرجع دانلود پروژه و سینک آماده ادیوس سه سوته خرید کن تحویل بگیر زورخانه - منوچهر عطاءالهي newhearingaid